سفارش تبلیغ
صبا ویژن

mehdi 3003

صفحه خانگی پارسی یار درباره

عاشقانه ها

عاشقانه ها

< src="http://comments.persianblog.ir/cc.aspx?blogID=836&rnd=40007.2523842593" type=text/java>

چهل روز از مرگ انسانی گذشت که مهربون بود ، با گذشت بود ، جلوتر از مردم زمانه بود ، لطف می کرد بدون اینکه چشمداشتی داشته باشه ، انتقاد میشنید و در برابرش لبخند میزد و می گفت حتما در موردش فکر میکنم و خودم رو اصلاح می کنم ، هیچ وقت با کسی دشمنی نکرد ، دایره دوستیش هر روز و هر روز گسترده تر میشد ، با ازدواج یک جوون فامیل چند نفر به تعداد دوستانش اضافه میشد ، چطور میتونستیم مراسم چهلمش رو نریم در حالیکه تو همه سختیهای زندگیمون همراهمون بود و تو همه شادیهای زندگیمون پا به پای ما شادی کرده بود ، چطور می تونیم مردی رو فراموش کنیم که عاشقانه از همسر بیمارش پرستاری کرده بود .

من و امیر و مامان همراه شدیم برای دلداری دادن به خانواده بازمانده اش .               می دو نستم که خیلی ها خواهند اومد ، مثل روز خاکسپاری ، مثل روز ختم مسجد .

مراسم تو یک سالن بود ، میزهای گرد هفت هشت نفره ، یک میز رو نزدیک میز خانواده صاحب عزا انتخاب کردیم ، با دایی  و مامان نشسته بودیم ، افراد آشنا می اومدند بلند می شدیم ، سلام و احوالپرسی می کردیم و می نشستیم ، تا اینکه آقایی اومد ، مامان و دایی می شناختنش اما ما نه ! من بعد از بیست و هشت سال پسر عمه مادرم رو نشتاختم چون از سالهای دور هیچ ارتباطی بین ما نبوده ، با دختر و پسرش اومده بود ، پسری که از همسر اولش داشت ، پسری که مادرش هم دختر عمه مامانه ،‌دختر عمه ای که  ما خیلی دوستش داریم ، یاد سالهایی افتادم که این آقا اجازه نمی داده این مادر و پسر همدیگرو ببینن ، حالا چطور اومده اینجا ؟ بعد این همه سال دوی و دوری گزینی ! ازدایی اجازه خواست که کنار ما بشینه ، نمی دونم اون موقع که پسرش با اشتیاق خیلی زیاد دنبال خاله هاش می گشت چه حسی داشت از اینکه سالها اون رو از دیدن اقوام مادریش محروم کرده بوده ؟ کم کم خواهرهای اون آقا هم اومدند با اونها هم آشنا شدیم ، بعد بیست و هشت سال .
رشته ای بود بین دختر عمه مامان و پسر اون یکی عمه ، رشته بین اونها پسرشون بود ، اونها بیست و چند سال پیش این رشته رو پاره کرده بودند اما حالا به خاطر پسر مشترکشون رو یک میز نشسته بودند .

دیدن این ماجرا تو روزهایی که بحث سیاسی داغه برای من خیلی جذاب بود ، جوونهای سی سال پیش فامیل که عمدتا سر مسائل سیاسی از هم دور شده بودند و  سالهای سال همدیگر رو ندیده بودند ، حالا با هم رودرور می شدند ، و خاطرات مشترک رو با هم مرور می کردند ، اونهایی رو که من ندیده بودم رفتارشون دقیقا شبیه همونی بود که مامان و بابا قبلا برام تعریف کرده بودند ، هیچ کدوم تغییر نکرده بودند ، اما همه دلتنگ هم بودند و از دیدن هم خوشحال .

اما چی باعث شد که اینها همگی بعد از این همه سال  تو یک مجلس حضور پیدا کنند ؟ در حالیکه می تونستند حدس بزنند دیگری هم دراین مجلس حضور پیدا خواهد کرد ؟
همه دوست داشتند یاد مردی رو نکو بدارن که تو همه جریانها هیچ موضعی در برابر مخالف نگرفت ، اگر چه تو سالهای دور متهم به عامی بودن  شده بود ، متهم شده بود که روشنفکرها رو نمی فهمه ، اما حالا همه اذعان داشتند که روشنفکر واقعی همون او بوده که به حرف همه گوش می داده ، هیجانات دوره جوونی رو نظاره می کرده و با هیچ کس سر جنگ نداشته ، همه اذعان داشتند عارف و اقعی همون  او بوده که با همه مهربون بوده فرق نمی کرده که طرف کارگر خونه اش بوده یا وزیر و وکیل . همه انسانها رو همونجوری می پذیرفته که بودند و نمی خواسته تغییری در اونها بده . به حقوق بانوان احترام می گذاشته ، ( خودم شخصا به یاد نمیارم روزی رو که اون جلوی من که جای دخترش بودم در رو باز نکنه و یا جلوی من از جاش بلند نشه و همیشه هم به من می گفت که یک خانم نباید جلوی یک آقا از جاش بلند بشه . ) .
تو مراسم ختم قرآن نبود ، یک نفر نی میزد و دیگری هم آوازهای غمگین میخوند ، چراغها خاموش بود و شمع روی میزها روشن ، وقتی آواز تموم شد و چراغها روشن شد ، نمیگم همه چشمها خیس بود که البته نود درصد چشمها خیس بود ، اما همه متاثر و غمگین بودند . قبلا مراسم چهلم زیاد رفتم ، معمولا اقوام درجه دو  و سه داغ رو فراموش کرده بودند و بیشترمجلس رو به دید و بازدید و شوخی می گذروندند اما این یکی خیلی فرق داشت . خیلی .........